خاک

خاک،عاشقی می داند، گریه میکند، رنج می کشد

و صبر میکند ،سر به آستان مرگ می گذارد،

بر شانه هایش گریه می کنداما نمی میرد،...

خاک عاشقی صبور است ، بر برگ های پاییز بوسه می زند

،تقدیر جهان را عوض میکند،

جوانه ها را بیدار،و درخت ها را خواب می کند

اما خود هرگز نمی خوابد...!

خاک عاشقی صبور است که سال هاو سال ها

 برای آسمان صبر می کند ،..

و من ، همانم ، که از خاک امده ام،

چون خاک عاشقم ،

وچون خاک،روزی، صبوری را هم خواهم اموخت..
 

(جبران خلیل جبران)

خدا در همین نزدیکی است ...

 مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت.در بین کار..گفت و

 گوی جالبی بین انها در گرفت.راجع به موضوعات و مطالب مختلف

صحبت کردند.وقتی به موضوع خدا رسیدند .ارایشگر گفت:من باور

 نمی کنم خدا هم وجود داشته باشد !مشتری پرسید:چرا باور

 نمی کنی؟ارایشگر جواب داد:کافی است به خیابان بروی تا ببینی

چرا خدا وجود ندارد.به من بگواگر خدا وجود داشت ایا این همه از 

 مردم مریض می شدند ؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟اگر

 خدا وجود داشت نباید درد و رنج وجود داشته باشد.مشتری لحظه ای

 فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند ارایشگر

کارش را تمام کردو مشتری از مغازه بیرون رفت و به محض اینکه از

 مغازه بیرون امد مردی را دید با موهای بلند و کثیف وبه هم تابیده.

 ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.مشتری برگشت و دوباره وارد

 ارایشگاه شد....و به ارایشگر گفت:می دانی چیست؟به نظر من

ارایشگر ها هم وجود ندارند!!ارایشگر گفت:چرا چنین حرفی می زنی؟

من اینجا هستممن ارایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت :نه ارایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود

داشتند هیچ کس مثل مردی که بیرون است موهای بلند وکثیف پیدا 

 نمی شد.ارایشگر گفت :نه ! ارایشگرها وجود دارندموضوع این است  

که مردم به ما مراجعه نمی کنند!مشتری تایید کرد:دقیقا نکته همین

است خدا هم وجود دارد !فقط مردم به او مراجعه نمی کنندو دنبالش

 نمی گردندبرای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد..

موفقیت در زندگی

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید.

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است.

دشوارترین قدم، همان قدم اول است.

امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم.

بجای آنکه به تاریکی لعنت فرستید، یک شمع روشن کنید.

آنچه شما درباره خود فکر می کنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است
که دیگران درباره شما دارند.

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.

برای کسی که آهسته و پیوسته می رود، هیچ راهی دور نیست.

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است
که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید.

در اندیشه آنچه کرده ای مباش، در اندیشه آنچه نکرده ای باش.

امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست.

آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است.

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند،
نه رفتار و عملکرد شما.

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد.

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید،
همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید.

ما زمان را تلف نمی کنیم، زمان است که ما را تلف می کند.

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن
ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر مشاوره ای داشته باش.

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم.

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید.

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند.

آنکه می تواند نسبت به نیکی دیگران ناسپاس باشد، از دروغ گفتن باک ندارد.

هرکس، آنچه را که دلش خواست بگوید، آنچه را که دلش نمی خواهد می شنود.

اگر هر روز راهت را عوض کنی، هرگز به مقصد اصلی نخواهی رسید.

کسانی که نمی توانند فرصت کافی برای تفریح بیابند،
دیر یا زود وقت خود را صرف معالجه می کنند.

صاحب اراده، فقط پیش مرگ زانو می زند، و آن هم در تمام عمر، بیش از یک مرتبه نیست.

وقتی شخصی گمان کرد که دیگر احتیاجی به پیشرفت ندارد، باید تابوت خود را آماده کند.

کسانی که در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد.

کسی که در آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کند.

بهتر است دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی.

هرگاه مشکلی را مطرح می کنید، برای رفع آن هم راه حلی پیشنهاد کنید.

کیفیت جامع یعنی درست انجام دادن همه کارها در همان بار اول.

آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید.

اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد که متعلق به گذشته هستید.

خانه ات را برای ترساندن موش، آتش مزن.

خودتان را به زحمت نیندازید که از معاصران یا پیشینیان بهتر گردید،
سعی کنید از خودتان بهتر شوید.

اینجا، کار تمام نشده است، حتی آغاز پایان هم نیست، اما شاید پایان آغاز باشد.

خداوند به هر پرنده‌ای دانه‌ای می‌دهد، ولی آن را داخل لانه‌اش نمی‌اندازد.

تنها راهی که به شکست می‌انجامد، تلاش نکردن است.

درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش.

از لجاجت بپرهیزید که آغازش جهل و پایانش پشیمانی است.

انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند که خیال می‌کند
دیگران را فریب داده است.

کسی که دوبار از روی یک سنگ بلغزد، شایسته است که هر دو پایش بشکند.

هرکه با بدان نشیند، اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد، به طریقت ایشان متهم گردد.

کسی که به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است.

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت.

اینکه ما گمان می‌کنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است
که برای خود عذری آورده باشیم.

یادداشتی از طرف خدا


به نام خدا
 

یادداشتی از طرف خدا

  به: شما

 

تاریخ : امروز

 

 از: خالق

 

موضوع : خودت

 

من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم .

 

لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن .

 

 

 

آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو !

 

 وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن .

 

در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن .

 

ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.

 

شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی : به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.

 

 ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند.

 

مادر

My mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

 خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

 به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond...

اون هیچ جوابی نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

 حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts

 از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

 سرش داد زدم  ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : " اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

 ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

 ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

 خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

 ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو


 

مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو