....

خواهش تبر خورده کدام درختی
که بی تو
پنهان ترین اندیشه ها
در آهنگ بی اندام کنده ها
شعله می کشند؟
خواهش رنگین کدام سطری
که در انحنای ذهن کتابها
قفس های زمینی را
بر تپش های طی شده در تاریکی
می غلتانی ؟
در دست کدام انسان
یا زیر بال کدامین پرنده ای
که واژه های سکوت کرده را
از دوش زمین و آسمان
بر می داری؟
ای تفکر روشن تر از روشنایی
ای قلم
ای دست سوم من
در کجای بی اندام کدام خواهشی؟

حال زار ...

حال زار و پریشانم را به چه توصیف کنم ؟

دل بی تاب و غمزده ام را به چه چیز تشبیه کنم ؟

بدن خسته و بی جانم را به کدامین شانه تکیه دهم ؟

به در کدامین خانه بروم ؟

جز خانه ی تو

دل بی تاب و پریشانم را با چه چیز آرام کنم ؟

جز با وجود تو

پریشان حالیم را ، دل بی تاب و وجود یخ زده ام را برای که توصیف کنم ؟

جز خودت که از حال و روزم خبر داری

جز خودت که میدانی در دلم چه می گذرد

به کدامین دیار سفر کنم ؟

جز دیار خودت ...

خدایا

دلم می خواهد با همه وجودم فریاد را از سینه بر آورم اما افسوس که دیگر نایی هم برای فریاد های مانده در سینه ام نمانده است ...

سجاده ام را پهن می کنم و به سوی تو می آیم باشد که با یاد و حضور تو دلم آرام گیرد که یادت آرامبخش دلهاست ...

...

پیمان شکست یار و ه عهدش وفا نکرد 

من انتظار عاطفه از گل نداشتم  

آواره سر به کوچه و صحرا گذاشتم  

غم ، با روان من چه بگویم چه ها نکرد  

افسوس بر جوانی  بر زندگانی ام اندوه  

زندگانی ام از یاد رفته بود اندوه من  

 جوانی بر باد رفته بوددیگر  

چه سود زندگی بی جوانی ام؟...

کاش می شد ...

کاش می شد قلب ها آباد بود 

کینه و غمها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت  

کاش می شد کاش های زندگی

گم شوند پشت نقاب بندگی

کاش می شد کاش ها مهمان شوند

در میان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غم گین نبود

رد پای قهر و کین رنگین نبود

کاش می شد روی خط زندگی 

با تو باشم تا نهایت سادگی

بهانه...

فقط یک بهانه

فقط یک بهانه کافیست


تا من وتو بدانیم عشقی که از چشمها تراوش کند
هرگز به دلها نخواهد نشست

کاش لبهای تو حرفهایشان را می زدند

تا من همیشه در نگاه تو بدنبال واژه گمشده ام نمی گشتم....