شاید فردا خیلی دیر بشه ...

یکی بود یکی نبود، 
پسری با بیماری سختی به دنیا اومد... هیچکس از معالجه اش سر در نمیاورد... 
۱۷ ساله بود، اما هر لحظه امکان مرگش بود... 
با مراقبتهای مادرش تو خونش زندگی میکرد... 
خسته از موندن تو خونه، 
تصمیم گرفت که حداقل یه بار از خونه خارج بشه... 
از مادرش کسب اجازه کرد...او هم قبول کرد... 
در حال قدم زدن در محله اش، چشمش به مغازه های مختلفی خورد... 
در حال عبور از یه مغازه صوتی، نگاهی از ویترین به داخل کرد و متوجه حضور دختری جذاب به سن و سال خودش شد... 
در همون نگاه اول عاشقش شد... در رو باز کرد و وارد شد و چیز دیگه ای غیر از دختره توجهشو جلب نکرد... 
در حالی که خودشو کم کم بهش نزدیک میکرد، به پیشخونی که دختره اونجا بود، رسید... 

او (دختره) نگاش کرد و با لبخند بهش گفت:" میتونم کمکت کنم؟"
ضمن اینکه پسر در فکر بود که اون لبخند و تا حالا تو زندگیش از کسی ندیده... 
در همون لحظه آرزو کرد که ایکاش میتونست ببوستش... 
با لکنت زبان بهش گفت:" بله، اااهم... دلم میخاست یه ‍CD بخرم. " 
بدون اینکه حتی بهش فکر کنه، اولین CD که دید رو برداشت و پولشو بهش داد. 
دختره با لبخند دوباره ازش پرسید... " میخوای برات بسته بندیش کنم؟" 
و او با تکان دادن سر جواب مثبت داد... 
دختره رفت تو انباری و با بسته برگشت و تحویلش داد... 
پسره هم بسته رو گرفت و از مغازه خارج شد...به خونه برگشت 

از اون روز به بعد هر روز برای خریدن یه CD به مغازه میرفت... 
از دختره میخواست که براش بسته بندی کنه و بعدش برمیگشت خونه و اونو سرجاش تو کمد قرار میداد... 

پسره خجالتی بود تا حدی که برای دعوت کردن دختر به بیرون رفتن باهم موفق نمیشد که امتحانی بکنه... 

این وضعیت مورد توجه مادرش قرار گرفت و پسرشو تحریک کرد تا رفتاری از خودش نشون بده. بدین ترتیب روز بعد او رو به سلاح شجاعت مجهز کرد (خلاصه شیرش کرد). 

پسر مثل هر روز به مغازه رفت، یه CD دیگه خرید و مثل همیشه دختره اونو براش بسته بندی کرد... بسته رو گرفت و در لحظه ای که دختره حواسش پرت بود، یه تکه کاغذ کوچیکی که شماره اش روش نوشته شده بود، روی پیشخون گذاشت و بسرعت از مغازه خارج شد... 

درررین!(چند روز بعد) تلفن زنگ میزنه، مادر به تلفن جواب میده: " بفرمائید? " 

همون دختره بود و سراغ پسرشو میگرفت. 

مادر با غصه ای که تو دلش بود شروع میکنه به گریه و میگه: " نمیدونی؟... دیروز مرد...

سکوت طولانی که فضا رو پر کرده بود، هر چند وقت یه بار با ناله های مادر منقطع میشد.

مادر مدتی بعد برای یادآوری خاطرات فرزندش، وارد اتاقش شد... 

تصمیم میگیره به اثاثاش یه نگاهی بندازه...در کمد رو باز کرد... با تعجب خودشو در مقابل کوهی از CD هایی که بسته بندی شده، دید... حتی یه دونه اشونم باز نشده بود... دیدن اون همه CD حس کنجکاویشو برانگیخت و طاقت نیورد. 

یکیشو برداشت و روی تخت نشست تا نگاهی بندازه، در حال بازکردن، تکه کاغذی از پاکت پلاستیکیش بیرون افتاد... اونو برداشت که بخونه (فکر میکنید چی نوشته بود؟). 

نوشته اینطور میگفت:" سلام !!! خیلی خوشگلی! دلت میخواد باهم بیرون بریم؟؟... 

سوفیا" مادر با ذوق یکی دیگه رو باز کرد و پیغامهای دیگه ای رو پیدا کرد که همشون همون مطلبو بیان کرده بودند. 

نتیجه اخلاقی اینکه زندگی اینه، برای بیان احساست به کسی که برات عزیزه، خیلی صبر نکن...
همین امروز بهش بگو... فردا ممکنه خیلی دیر بشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد