بوی بد کینه

معلم یک کودکستان ، به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنان بازی کند او به آنان گفت که فردا هر کدام ، یک کیسه ی پلاستیکی بر دارند و درون آن ، به تعداد آدمهایی که از آنان بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند . فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه برخی 2 ، برخی 3 ، برخی تا 5 سیب زمینی بود معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر جا که می روند پلاستیک های خود را ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت ، کم کم بچه ها شروع به شکایت از بوی ناخوش سیب زمینیهای گندیده کردند به علاوه آنهایی که سیب زمینی بیشتری در کیسه خود داشتند از حمل بار سنگین خسته شده بودند ، پس از گذشت یک هفته بازی سرانجام تمام شد و بچه ها راحت شدند . معلم از بچه ها پرسید « از اینکه سیب زمینی ها را یک هفته با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟ »
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند آنگاه معلم ، منظور اصلی خود را از این بازی چنین توضیح داد : « این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه ی آدمهایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می دارید و همه جا باخود می برید ، بوی کینه ، نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا با خود حمل می کنید ، حالا که شما بوی بد سیب زمینی رافقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟ »

صحیفه سجادیه ( کپی از http://mypoem.blogsky.com/)

بسم الله الرحمن الرحیم

اى معبود من ترا مى‏ستایم و تو شایان ستایشى، در برابر احسان کاملت نسبت بمن، و فراوانى نعمتهایت بر من، و بسیارى عطایت در باره من، و بر رحمتى که مرا به آن برترى داده‏اى، و نعمتى که بر من سرشار ساخته‏اى. زیرا چندان در باره‏ام احسان کرده‏اى که شکر من از آن قاصر است. و اگر احسان تو نسبت بمن و سرشارى نعمتهایت بر من نمى‏بود، به احراز بهره خود و به اصلاح نفس خود نمى‏رسیدم. ولى تو در باره‏ام احسان آغاز کردى، و از رنج کوشش در کفایت امورم بى‏نیازم ساختى، و مشقت بلا را از من برگرداندى، و قضاى خوفناک را از من باز داشتى - اى معبود من - پس چه بسا بلاى مشقت بارى که آن را از من برگرداندى! و چه بسا نعمت سرشارى، که چشمم را به آن روشن ساختى و چه بسا احسان بزرگى که از آن تو نزد من است!
توئى که هنگام بیچارگى دعایم را اجابت کردى. و هنگام در افتادن به گناه از لغزشم در گذشتى، و حقم را از ستمکاران باز ستاندى. اى معبود من - من آنگاه که از تو مسئلت کردم ترا بخیل ندیدم. و چون آهنگ تو کردم ترا گرفته نیافتم. بلکه ترا نسبت به دعایم شنونده و در باره خواهشهایم عطا کننده یافتم: نعمتهایت را در هر حال از حالاتم و در هر زمان از زمانهایم بر خود سرشار یافتم، از این رو تو نزد من ستوده‏اى، و احسانت پیش من مشکور است. جان و زبان و عقل من ترا همى ستایند: چنان ستایش که به پایگاه کمال و به کنه شکر رسد، چنان ستایش که در حد خشنودى تو از من فراز آید. پس در آن وقت که تعدد راهها مرا خسته سازد، و اى در گذرنده از لغزش من، که اگر عیب پوشى تو در باره من نمى‏بود هر آینه از رسوا شدگان مى‏بودم، و اى دستگیر من از سر یارى، که اگر یاریت نسبت به من نمى‏بود هر آینه از مغلوبان مى‏بودم. و اى کسى که پادشان در پیشگاهش یوغ مذلت را به گردنهاشان نهاده‏اند، و از این رو از حمله‏هایش ترسانند. و اى سزاوار پرهیزگارى. و اى کسى که نامهاى نیکو مخصوص او است. از تو مسئلت مى‏کنم که از من در گذرى و مرا بیامرزى زیرا من بى‏گناه نیستم که در برابر مؤاخذه تو حجت آورم، و نیرومند نیستم که غلبه کنم و گریز گاهى ندارم که بگریزم، و از تو مى‏خواهم که از لغزشهایم در گذرى، و پوزش و بیزارى مى‏جویم از آن گناهانم که مرا گرفتار ساخته، و بر من احاطه کرده، چندانکه نابودم ساخته.

از شر آن گناهان - اى پروردگار من - به حال توبه بسوى تو گریخته‏ام، پس توبه‏ام را بپذیر و به حال پناه جستن، پس پناهم ده، و به حال زینهار خواستن، پس خوارم مگذار، و به حال سؤال، پس محرومم مگردان، و به حال دست به دامن شدن، پس به دشمن تسلیمم مکن، و به حال خواهش، پس ناامیدم باز مگردان.ترا خواندم - اى پروردگار من - در حالى که مسکین و زار و ترسنده و هراسان و نگران و فقیر و بیچاره آستان توئم. بتو شکایت مى‏کنم - اى معبود من - از ناتوانى خود در شتاب کردن بسوى آنچه به دوستانت وعده دادى، و در دورى گزیدن از آنچه دشمنانت را از آن بیم داده‏اى، شکایت مى‏کنم از بسیارى عمهایم، و از وسوسه نفسم - اى معبود من - تو مرا به نیت بدم رسوا نکردى، و به گناهم هلاک نساختى. ترا مى‏خوانم، پس مرا اجابت مى‏کنى، اگر چه چون تو مرا مى‏خوانى در اجابتت کند باشم و هر حاجتى که دارم از تو مى‏خواهم، و هر کجا باشم راز خود را پیش تو مى‏سپارم. پس جز ترا نمى‏خوانم و به غیر تو امید ندارم. لبیک لبیک: تو مى‏شنوى شکایت کسى را که شکایت نزد تو آورد، و رو مى‏آورى به کسى که بر تو توکل کند، و مى‏رهانى هر که را به پناه لطف تو در آید و بلا را بر طرف مى‏کنى از هر که بتو پناه مى‏آورد.
-
اى معبود من - پس مرا به علت ناسپاسیم از خیر جهان و این جهان محروم مکن، و آن گناهانم را که مى‏دانى بیامرز. اگر عذاب فرمائى پس به علت آن است که من آن ستمکار سهل انگار اهمال پیشه گناهکار کوتاهى کننده فرو گذارنده به غفلت گزارنده بهره خویشم. و اگر بیامرزى، پس به سبب آن است که تو مهربان‏ترین مهربانانى.

عشق دروغین

زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا از پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت ...

قیمت

اونی که آخر جاده دلشو به نم سپرد

رفتو با خیال راحت اسمیم ازم نبرد

عمری از دلم گرفتو خرج این دلم نکرد

مردی رو بهونه کردو گفت می مونه مردو مرد

قیمت چی جون من بود ارزش کی بر ز تنم بود

عشق کی داد کیو بر باد کیه آباد کیه نابود

کوه دردت حالا شد سنگ به زورت می مونده روش مرد

از ما دو تا کی تموم شد کی حروم شد کی نگاه کرد

یه روزی یکی یه جایی یه دلی دادم بهش برد

رفتو گفت پشت سر من خیلی ساده بود کلک خورد

آره من گول تو خوردم ولی باز از دل و جونم

فکر مردنم می ترسوند که یه روز بی تو بمونم

قیمت چی جون من بود ارزش بر ز تنم بود

عشق کی داد کیو بر باد کیه آباد کیه نابود

کوه دردت حالا شد سنگ به زورت می مونده روش مرد

از ما دو تا کی تموم شد کی حروم شد کی نگاه کرد

جهنم

دیگه از تو نمی خونم واسه من دیگه تو مردی

می خوام که همه بدونن همه ی دردام تو بودی

نمی خوام حتی یه لحظه یاد تو بیاد تو قلبم

چرا که دور دلم رو یه حسار سنگی بستم

پشت این حسار قلبم یه کبوتری نشسته

نمی تونه پر بگیره آخه اون بالاش شکسته

هر بلا روی زمینه بباره روی سر تو

هر چی درد بی علاجه بریزه توی دل تو

بسه دیگه زاری نکن بازی نکن با دل من

حق من می نیست می دونی پره غمه این دل من

بعده این عمق نگام نمی خواد گریه کنه

عاقبت با تو شدن آره بدون درد و غمه

مثل آتیش تو صحرا یا که طوفان تو دریا

مثل ظلمت تو شب ها جون به لب موندمو تنها

نمی خوام باز به تو وابسته و آواره بشم

نمی خوام با اون نگات دوباره بیچاره بشم

نمی خوام غربت غم بشینه روی نفسم

بسمه تا دنیا دنیاس من می خوام تنها باشم

اگه پشت سر دنیا یه قیامتی باشه

اگه سر در قیامت به عدالت وا بشه

صادر حکم اگه اون لحظه ی تنهایی باشه

می بینی حتی جهنم نمی خواد با تو باشه

دیگه از تو نمی خونم واسه من دیگه تو مردی

 می خوام که همه بدونن همه ی دردام تو بودی

نمی خوام حتی یه لحظه یاد تو بیاد تو قلبم

چرا که دور دلم رو یه حسار سنگی بستم

پشت این حسار قلبم یه کبوتری نشسته

نمی تونه پر بگیره آخه اون بالاش شکسته

هر بلا روی زمینه بباره روی سر تو

 هر چی درد بی علاجه بریزه توی دل تو

اگه پشت سر دنیا یه قیامتی باشه

اگه سر در قیامت به عدالت وا بشه

صادر حکم اگه اون لحظه ی تنهایی باشه

می بینی حتی جهنم نمی خواد با تو باشه