-
نهایت عشق
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 04:03
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه...
-
جهان سوم
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 19:27
آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی سوالی مطرح کرد استاد شما که از جهان سوم می آیید جهان سوم کجاست؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم به او گفتم جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند خانه اش خراب می شود وهرکس که...
-
کجاس بگو
جمعه 13 خردادماه سال 1390 20:24
کجاس بگو اون که برات می مرده کو اون که قسم می خورده که دوست داره اما به جاش با یه قسم ، هر چی که داشتی برده کو تنها شدی باز تف سر بالا شدی گذاشت و رفت ، دیدی دوست نداشت و رفت کجاس بگو اون که برات می مرده و هر چی که داشتی برده کو اون که یه باره اومد و آتیش به زندگیت زد و ازت برید اون که دل ساده و تنهاتو به صلابه کشید...
-
دوستی که «تا» ندارد
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 21:10
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او یک شکلات گذاشت توی دستم.من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد .دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت: " دوستیم؟ " . گفتم:" دوست دوست." گفت: " تا کجا ؟ " گفتم: "دوستی که «تا» ندارد. " گفت: " تا مرگ!...
-
مادرید ۲۰ مایل
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 16:28
تابلویی سبز رنگ به سرعت از کنارمان می گذرد: «مادرید، ۲۰ مایل» دو ساعت بدون توقف به سمت شمال غرب، در جاده بودیم. جیمی، مشغول رانندگی بود. آشفته و مضطرب به نظر می رسید، هر از چند گاهی موهای جلوی صورتش را کنار می زد. از این سکوت یکنواخت خسته شده بودم، نگاهی به پشت سرم انداختم. پدربزرگ، بی خبر از اطرافش مشغول خواندن کتاب...
-
آبدارچی شرکت مایکروسافت
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 19:20
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..» مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل...
-
شاید فردا خیلی دیر بشه ...
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 19:16
یکی بود یکی نبود، پسری با بیماری سختی به دنیا اومد... هیچکس از معالجه اش سر در نمیاورد... ۱۷ ساله بود، اما هر لحظه امکان مرگش بود... با مراقبتهای مادرش تو خونش زندگی میکرد... خسته از موندن تو خونه، تصمیم گرفت که حداقل یه بار از خونه خارج بشه... از مادرش کسب اجازه کرد...او هم قبول کرد... در حال قدم زدن در محله اش، چشمش...
-
بهشت بهلول
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 19:10
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان...
-
حالا با من یک قهوه می خورید ؟!
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 19:09
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی...
-
بزرگترین افتخار
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 19:05
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب...
-
یادم باشد
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 13:47
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد و نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد و خطی ننویسم که کسی را آزار دهد. یادم باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست. یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم. یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم. یادم باشد از...
-
آخرین خانه نجار
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 16:50
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت . پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند . صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرفکند، اما نجار بر حرفش...
-
قصه ی دخترای ننه دریا ( احمد شاملو )
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 22:59
یکی بود یکی نبود ./جز خدا هیچی نبود زیر این طاق کبود ٬نه ستاره نه سرود . عمو صحرا ٬ تپلی با دو تا لپ گلی پا و دستش کوچولو ریش و روحش دو قلو چپقش خالی و سرد /دلکش دریای درد ٬ در باغو بسه بود/دم باغ نشسه بود : « عمو صحرا ! پسرات کو ؟» - لب دریان پسرام ./دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام . طفلیا ٬ تنگ غلاغ پر ، پا...
-
لیوانی پر از آب
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 00:41
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه...
-
شایعه
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 23:07
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ سقراط پاسخ داد:.... "لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ...
-
تشویق معلم
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 23:03
دختری در چین زندگی می کرد که با جدیت درس نمی خواند . وی اصلا نمی دانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد . روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه ، دوستش به او خبر داد که به سوالات امتحانی دست یافته است . در حقیقت ، دختر می توانست برای شرکت در امتحان از همین ورقه استفاده کند . دختر کلیه پاسخ های ورقه را که در...
-
اهمیت تفکر
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 22:58
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل...
-
خانم نظافتچی
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 22:56
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم، نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟ سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟! من کاغذ را تحویل...
-
سیاه کوچکم بخوان
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 23:21
کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وسله ای نا جور بر لباس هستی . صدای نا هموار و ناموزونش ، خراشی بود بر صورت احساس . با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید کلاغ خودش را دوست نداشت بودنش را هم کلاغ از کائنات گله داشت کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نا زیبایی تنها سهم...
-
سپندار مذگان
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1387 15:44
سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق میورزد. زشت و زیبا را به یک چشم مینگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان میدهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را نماد عشق میپنداشتند. در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی میشده...
-
خاک
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 23:55
خاک،عاشقی می داند، گریه میکند، رنج می کشد و صبر میکند ،سر به آستان مرگ می گذارد، بر شانه هایش گریه می کنداما نمی میرد،... خاک عاشقی صبور است ، بر برگ های پاییز بوسه می زند ،تقدیر جهان را عوض میکند، جوانه ها را بیدار،و درخت ها را خواب می کند اما خود هرگز نمی خوابد...! خاک عاشقی صبور است که سال هاو سال ها برای آسمان صبر...
-
خدا در همین نزدیکی است ...
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 23:53
مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت.در بین کار..گفت و گوی جالبی بین انها در گرفت.راجع به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.وقتی به موضوع خدا رسیدند .ارایشگر گفت:من باور نمی کنم خدا هم وجود داشته باشد !مشتری پرسید:چرا باور نمی کنی؟ارایشگر جواب داد:کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.به من بگواگر...
-
موفقیت در زندگی
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 05:30
عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید. آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد. تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است. دشوارترین قدم، همان قدم اول است. امید، درمانی است که شفا نمی دهد، ولی کمک می کند تا درد را تحمل کنیم. بجای آنکه به تاریکی لعنت فرستید، یک شمع...
-
یادداشتی از طرف خدا
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 05:21
به نام خدا یادداشتی از طرف خدا به: شما تاریخ : امروز از: خالق موضوع : خودت من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم . لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن . آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار ....
-
مادر
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 05:25
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment. مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود She cooked for students & teachers to support the family. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت There was this one day during...
-
ویلون نوازی در مترو
شنبه 14 دیماه سال 1387 03:06
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد....
-
امید
جمعه 13 دیماه سال 1387 02:51
در بیمارستانی، دو مرد در یک اتاق بستری بودند . مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید در اطاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند. بعد از ظهرها مرد...
-
داستان صداقت
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 20:13
سال ها پیش توی یه سرزمین دور شاهزاده ای وجود داشت که تصمیم به ازدواج گرفت. او می خواست با یکی از دخترهای سرزمین خودش ازدواج کند. به همین دلیل همه دخترهای جوان آن سرزمین را دعوت کرد تا سزاوارترین دختر را انتخاب کند. در بین این دخترها دختری وجود داشت که خیلی فقیر بود اما شاهزاده رو خیلی دوست داشت و مخفیانه عاشقش شده...
-
یکی از بستگان خدا !
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 16:32
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد....
-
زود قضاوت نکن یه نمه فکر کن ...
دوشنبه 9 دیماه سال 1387 16:31
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،...