حال زار ...

حال زار و پریشانم را به چه توصیف کنم ؟

دل بی تاب و غمزده ام را به چه چیز تشبیه کنم ؟

بدن خسته و بی جانم را به کدامین شانه تکیه دهم ؟

به در کدامین خانه بروم ؟

جز خانه ی تو

دل بی تاب و پریشانم را با چه چیز آرام کنم ؟

جز با وجود تو

پریشان حالیم را ، دل بی تاب و وجود یخ زده ام را برای که توصیف کنم ؟

جز خودت که از حال و روزم خبر داری

جز خودت که میدانی در دلم چه می گذرد

به کدامین دیار سفر کنم ؟

جز دیار خودت ...

خدایا

دلم می خواهد با همه وجودم فریاد را از سینه بر آورم اما افسوس که دیگر نایی هم برای فریاد های مانده در سینه ام نمانده است ...

سجاده ام را پهن می کنم و به سوی تو می آیم باشد که با یاد و حضور تو دلم آرام گیرد که یادت آرامبخش دلهاست ...

...

پیمان شکست یار و ه عهدش وفا نکرد 

من انتظار عاطفه از گل نداشتم  

آواره سر به کوچه و صحرا گذاشتم  

غم ، با روان من چه بگویم چه ها نکرد  

افسوس بر جوانی  بر زندگانی ام اندوه  

زندگانی ام از یاد رفته بود اندوه من  

 جوانی بر باد رفته بوددیگر  

چه سود زندگی بی جوانی ام؟...

کاش می شد ...

کاش می شد قلب ها آباد بود 

کینه و غمها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت  

کاش می شد کاش های زندگی

گم شوند پشت نقاب بندگی

کاش می شد کاش ها مهمان شوند

در میان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غم گین نبود

رد پای قهر و کین رنگین نبود

کاش می شد روی خط زندگی 

با تو باشم تا نهایت سادگی

بهانه...

فقط یک بهانه

فقط یک بهانه کافیست


تا من وتو بدانیم عشقی که از چشمها تراوش کند
هرگز به دلها نخواهد نشست

کاش لبهای تو حرفهایشان را می زدند

تا من همیشه در نگاه تو بدنبال واژه گمشده ام نمی گشتم....

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدیدو گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می

گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب

کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش

صدمه زیادی دیده است.

به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به

سمت پیاده رو ، جائی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود،جلب کرد.پسرک گفت:

اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند.

برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه

شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.

مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار

اتومبیل گران قیمتش شد و به آرامی به راهش ادامه داد.

*در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب

توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !